بسم الله الرحمن الرحیم
یکی هر روز و هر شب کار او دیدار حق بود ، زبان و چشم و گوشش طعم حق بود ، ولی روزی بگفت پس «من» چه گشته؟
همان دم چون ز نفس خود بکرد یاد ، ز کوی حق جدا گشت و هر آنچه هدیه بود یکجا بر باد.
به سالها در پی نفسش روان گشت ، ولیکن هرچه گشت کمتر شد آرام.
چو زار و خسته و تنها شد آخر ، بگفت: یا حق مرا دریاب که بس بیراه رفتم ، تو را چون گنج داشتم من ولیکن، نداستم که با تو من منم من.
نوشته شده در پنج شنبه 92/5/3ساعت 1:9 صبح توسط کاظم |
نظرات ()